نقل است زمانیکه من یکسال بیشتر نداشتهام، والدینم مرا به شهر تبریز بردهاند. مثل اینکه پدرم آنجا کاری داشته و به این بهانه اولین سفر من با هواپیما اتفاق میافتد.
خب واضح است که منِ یکساله که به ابزار زبان مجهز نبودهام و تازه چشمم به دنیا باز شده بوده، هیچ چیزی از آن سفر به تبریز به خاطر ندارم. اما الان که زبان را آموختهام و مغزم یک جورایی شده که میتوانم آن سفر را هر جوری ببینم، توان آن را دارم که با قوه مقدس خیال آن سفر را بازآفرینی کنم.
پس بسم الله، شروع میکنم. من فکر میکنم از هواپیما که پیاده شدیم، پدرم ماشینی گرفته و ما را به هتلی برده که ستارههای زیادی دارد. البته من نمیدانستم ستاره و هتل چند ستاره چیست اما از تخت تمیز و نرمی که داشته و غذاهای داغ و خوشمزهاش متوجه شدهام که حتماً جای خوبی است.
بعد که در هتل مستقر شدیم، پدرم رفته و برای ما سفارش غذا داده و مادرم با من بازی میکرده و جغجغهام را بالای سرم، روبروی چشمان از حیرتْ به تمامی باز من، تکان میداده است.
من هم گاهی نق میزدهام و گاهی میخندیدم، گاهی بهانه شیر داشتهام و گاهی شیطانیام گل میکرده و میزدم وسایل بابا